نویسنده: کارن آرمسترانگ
مترجم: عبّاس مخبر


 

سه دین یکتاپرست، دست کم تا اندازه ای ادعا می کنند که نه بر اسطوره بلکه بر تاریخ استوارند. دیدگاه سنت های مهم دیگر نسبت به اسطوره ابهام کم تری دارد. دو هندویسم تاریخ گذرا و توهمی است و بنابراین ارزش تأملات معنوی را ندارد. هندوها در دنیای کهن الگویی اسطوره، بیشتر در خانه بودن را احساس می کنند. بودیسم دینی عمیقاً روان شناختی است که اسطوره شناسی را نوعی شکل اولیه ی روان شناسی و کاملاً سازگار می داند. در مکتب کنفسیوس، آئین همواره مهم تر از روایت های اسطوره ای بوده است. اما یهودیان، مسیحیان و مسلمانان عقیده دارند که خدای شان در تاریخ فعال است و می توان او را در رویدادهای واقعی در این جهان تجربه کرد. آیا این رویدادها حقیقتاً اتفاق می افتند یا فقط اسطوره اند؟ به دلیل ورود نوعی نگرش منفی یه ذهن غربی ها بر اثر نوشته های افلاتون و ارسطو، یکتاپرستان به صورت ادواری سعی می کنند دین خود را با معیارهای عقلانی فلسفه سازگار کنند، اما غالباً در پایان به این نتیجه می رسند که این کار اشتباه بوده است.
یهودیت نسبت به اسطوره شناسی مردمان دیگر دیدگاهی متناقض داشته است. در واقع با اسطوره های ملت های دیگر تعارض داشت، اما گاهی اوقات برای توضیح دیدگاه یهودی به این اسطوره های بیگانه توسل می جست. به علاوه، یهودیت همچنان الهام بخش اسطوره های بیشتر بود. یکی از اینها مسیحیت بود. عیسی مسیح (ع) و نخستین پیروان اش یهودی بودند و عمیقاً در معنویت یهودی ریشه داشتند؛ قدیس پل یکی از این افراد بود که می توان گفت عیسی مسیح (ع) را به یک چهره ی اسطوره ای تبدیل کرد. در این جا قصد آن نیست که صفتی منفی به عیسی مسیح (ع) نسبت داده شود. عیسی مسیح (ع) یک انسان تاریخی واقعی بود که در حدود سال 30 میلادی به دست رومی ها کشته شد و نخستین پیروان اش قطعاً بر این گمان بودند که وی به نوعی از وادی مرگ برخاسته است. اما مادام که یک رویداد تاریخی، اسطوره ای نشده است نمی تواند به سرچشمه ی الهام دینی تبدیل شود. باید به خاطر داشت که یک اسطوره رویدادی است که روزگاری به نوعی اتفاق افتاده است، اما در عین حال همیشه هم اتفاق می افتد. یک رویداد می بایست از قید و بند یک دوره ی خاص آزاد و وارد زندگی پرستش گران معاصر شود، چرا که در غیر این صورت حادثه ای بی همتا و تکرارناپذیر باقی خواهد ماند، و یا نوعی حادثه ی عجیب تاریخی که با زندگی دیگران ارتباط برقرار نمی کند. اما نمی دانیم وقتی مردم اسرائیل از مصر گریختند و از دریای سرخ عبور کردند واقعاً چه اتفاقی افتاده است، چون داستان در قالب یک اسطوره نوشته شده است. با گذشت قرن ها، آئین های گذر، این قصه را به معنویت یهودی تبدیل کرده است؛ به یهودیان گفته می شود که هر یک از آنها باید خود را متعلق به نسلی بداند که از مصر گریخته اند. هیچ اسطوره ای را نمی توان بدون یک آئین تحول بخش درک کرد، زیرا این آئین است که اسطوره را وارد زندگی و دل نسل های پرستش گر می کند. هر اسطوره ای به عمل نیاز دارد: اسطوره ی خروج نیازمند آن است که یهودیان آزادی را به عنوان ارزشی مقدس ترویج کنند و ضمن پرهیز از برده شدن، از ستم کردن بر دیگران نیز بپرهیزند. با استفاده از اعمال آئینی و واکنش های اخلاقی، این داستان از رویدادی در گذشته ی دور فاصله گرفته و به واقعیتی زنده بدل شده است.
قدیس پل نیز همین کار را با عیسی مسیح (ع) کرد. او به آموزه های یا رویدادهای زندگی زمینی او علاقه ی زیادی نداشت و به ندرت از او نقل کرده است. در نامه به قورنتیان می نویسد، «حتی اگر زمانی عیسی مسیح (ع) را در جسم اش می شناخته ایم، اکنون دیگر او را بدان گونه نمی شناسیم.» (1) آنچه اهمیت داشت «راز (2) (واژه ای که در میتوس یونانی هم ریشه است) مرگ و رستاخیز او بود. پل، عیسی مسیح (ع) را به قهرمانی بی زمان و اسطوره ای تبدیل کرد که می میرد و در یک زندگی تازه رستاخیز می کند. عیسی مسیح (ع) پس از تصلیب، توسط خداوند به منزلتی بی همتا برکشیده شده و نوعی «عروج» به سطح بالاتری از هستی را به دست آورده بود. (3) اما هر کسی که مراسم تشرف تعمید را از سر بگذراند (تحول سنتی از طریق غرق شدن) وارد قلمرو مرگ عیسی مسیح (ع) و در زندگی تازه ی او سهیم می شود.(4) عیسی مسیح (ع) دیگر یک چهره ی صرفاً تاریخی نیست، بلکه به مدد اصول آئینی و اخلاقی زندگی برکنار از خودخواهی مانند منش خود عیسی مسیح (ع)، در زندگی مسیحیان به واقعیتی معنوی بدل شده است. (5) مسیحیان دیگر او را جسماً نمی شناسند، بلکه در سیمای انسان های دیگر، مطالعه ی کتاب مقدس و مراسم عشای ربانی با او رویاروی می شوند.(6) آنها می دانند که این اسطوره حقیقت دارد، نه به دلیل شواهد تاریخی موجود، بلکه به این که تحول را تجربه کرده اند. بنابراین مرگ و «رستاخیز» عیسی مسیح (ع) یک اسطوره بود: این ماجرا روزی برای عیسی مسیح (ع) اتفاق افتاد و اکنون همیشه اتفاق می افتد.

 

شرح تصویر: قدیس پل توسط رومیان دستگیر می شود.
مسیحیت یکی از بازنویسی های اخیر یکتاپرستی دوران محوری و روایت دیگر آن اسلام بود. مسلمانان، حضرت محمد (ص) (حدود 632 ــ 570 میلادی) را جانشین پیامبران کتاب مقدس و عیسی مسیح (ع) می دانند. قرآن، کتاب مقدسی که او برای عرب ها به ارمغان آورد، با اسطوره مشکلی ندارد. هر یک از بندهای آن آیه نامیده می شود. کلیه ی قصص آن درباره ی پیامبران ــ آدم، نوح، ابراهیم، موسی یا عیسی مسیح (ع) ــ آیات، تمثیل ها یا تشبیهات هستند، چون درباره ی ملکوت فقط با نشانه ها و نمادها می توان صحبت کرد. واژه ی عربی قرآن به معنای قرائت است. کتاب مقدس کتابی نیست که مانند یک دست نوشته ی دنیوی، به طور خصوصی و برای کسب اطلاعات خوانده شود، بلکه در بستر قدسی مسجد قرائت می شود، و اهمیت کامل آن آشکار نخواهد شد مگر آن که یک مسلمان بر اساس اصول اخلاقی آن زندگی کند.
یهودیان، مسیحیان و مسلمانان، به دلیل بعد اسطوره ای این ادیان تاریخی، برای تبیین بینش های خود یا مواجهه با یک بحران به استفاده از اسطوره ادامه دادند. آنها در رازگونگی های خود به اسطوره توسل می جویند. واژه های عرفان و راز، هر دو، به یک واژه ی یونانی مرتبط اند که به معنای «بستن چشم ها یا دهان» است. هر دو به تجاربی اشاره دارند که گنگ و وصف ناپذیرند، چون فراتر از کلام قرار دارند، و بیشتر با دنیای درون مرتبط اند تا دنیای برون. عارفان با استفاده از اصول تمرکزی که در کلیه ی سنت های دینی بسط یافته و به روایتی از جستجوی رازآمیز قهرمان بدل شده اند، به اعماق روان سفر می کنند. چون اسطوره شناسی این بعد درونی و پنهان را تصویر می کند، برای عارفان طبیعی است که تجارب خود را بر حسب اسطوره هایی توصیف کنند که در نگاه اول به نظر می رسد با اصول سنت های شان مغایرت داشته باشد.
این مطلب به خصوص در کابالا (قبالا) که یک سنت رازورزانه ی یهودی است دیده می شود. دیدیم که نویسندگان کتاب مقدس با اسطوره شناسی بابلی و سریانی خصومت می ورزیدند. اما کابالیست ها فرایندی از تحول ملکوتی را ترسیم می کردند که به تبارشناسی تدریجی خدایان بدان گونه که در انوما الیش توصیف شده است بی شباهت نبود. از یک خدای ناشناخته و فهم ناپذیر سخن می گفتند که صوفیان او را «عین سوف» (7) (نامتناهی) می نامیدند، ده سفیروت (8) (پرتوهای تجلی) ساطع شد. این ده تجلی نشان دهنده ی فرایندی بود که به موجب آن عین سوف از انزوای خود نزول کرد و خود را بر انسان ها آشکار ساخت. در این خودآشکارسازی هر سفیروتی یک مرحله است و نام نمادین خاص خود را دارد. هر یک از آنها راز خداوند را برای معدودی از ذهن های بشری دسترس پذیرتر می سازند. هر یک از آنها کلام خدا است و وسیله ای که خدا با استفاده از آن جهان را خلق کرده است. آخرین سفیروت شخینه (9) نامیده می شود که حضور ملکوتی خداوند بر زمین بود. شخینه غالباً به هیأت یک زن تصور می شد و وجه زنانه ی خداوند بود. بعضی کابالیست ها حتی عناصر زنانه و مردانه ملکوت را در ارتباط جنسی با یکدیگر نیز تصور می کردند، که تصوری از کلیت و یکپارچگی دوباره بود. در بعضی صورت های کابالا، شخینه در جهان سرگردان است؛ نوعروسی که با خداوند بیگانه شده و او را گم کرده، از قلمرو ملکوت تبعید شده، و در آرزوی بازگشت به سرچشمه ی خود بسر می برد. کابالیست ها می توانند با رعایت دقیق شرع موسایی، به تبعید شخینه پایان دهند و جهان را به خداوند بازگردانند. در دوران کتاب مقدس، یهودیان از کیش های محلی الهه هایی از قبیل اَنَت نفرت داشتند. اَنَت الهه ای بود که در جستجوی همسر ملکوتی خود در جهان آواره شده بود، و ارتباط جنسی دوباره ی خود با بعل را گرامی می داشت. اما هنگامی که یهودیان سعی کردند راهی برای بیان درک رازورزانه ی خود از ملکوت پیدا کنند، به این اسطوره ی کفرکیش تحقیر شده، جوازی یهودی دادند به نظر می رسید که کابالا هیچ گونه تضمینی در کتاب مقدس ندارد، اما پیش از دوران مدرن بدیهی فرض می شد که روایتی «رسمی» از یک اسطوره وجود ندارد. مردم همیشه حس می کردند آزادند اسطوره ی جدیدی بسازند یا از یک روایت اسطوره ای قدیمی تفسیری رادیکال ارائه دهند. کابالیست ها کتاب مقدس را به شیوه ای تحت الفظی قرائت نمی کردند. آنها تفسیری ارائه می دادند که به موجب آن هر یک از واژگان کتاب مقدس به یکی از سفیروت ها بازمی گشت. به عنوان مثال، هر یک از آیات فصل اول سفر پیدایش، رویدادی را توصیف می کرد که همتای آن در زندگی پنهان خداوند وجود داشت. کابالیست ها حتی احساس می کردند آزادند یک اسطوره ی آفرینش جدید بسازند که به گزارش مندرج در سفر پیدایش شباهتی نداشت. پس از آن که یهودیان به دست شاهان کاتولیک اسپانیا، فردیناند و ایزابل در سال 1942 از این کشور اخراج شدند، بسیاری دیگر نمی توانستند به اسطوره ی آفرینش آرام و بسامان سفر پیدایش رضایت دهند. به همین دلیل بود که اسحق لائوری (72 ــ 1534) کابالیست، داستان آفرینش کاملاً متفاوتی را مطرح کرد که سرشار از آغازهای غلط، خطاهای ملکوتی، انفجارها، بازگشت ها و فجایع قهرآمیز بود و به نوعی آفرینش معیوب منجر شد که در آن هیچ چیز در جای خود قرار نداشت. این فاصله گرفتن غیر ارتدوکس از داستان کتاب مقدس، نه تنها یهودیان را شوکه نکرد، بلکه کابالای لائوریانی به یک جنبش توده ای یهودی تبدیل شد. این جنبش بازتاب تجربه ی تراژیک یهودیان قرن شانزدهم بود، اما این اسطوره نمی توانست به تنهایی سرپا بماند لائوری آئین هایی خاص، روش هایی برای مراقبه و اصول اخلاقی معنوی خاصی نیز تدوین کرد که به این اسطوره جان بخشید و آن را به واقعیتی معنوی در زندگی یهودیان سراسر جهان تبدیل کرد.
در تاریخ مسیحیت و اسلام نیز نمونه های مشابهی دیده می شود. هنگامی که امپراتوری روم در غرب سقوط کرد، قدیس آگوستین (430 ــ 354)، اسقف هیپو در شمال آفریقا، تفسیر تازه ای از اسطوره ی آدم و حوا ارائه کرد و اسطوره ی گناه اولیه را بسط داد. به دلیل نافرمانی آدم، خداوند کل نژاد بشر را به لعنتی ابدی محکوم کرده بود (فکر دیگری که در کتاب مقدس مبنایی ندارد). این گناه موروثی، از طریق عمل جنسی که بر اثر غلبه ی «شهوات» فاسد شده بود به کلیه ی زادگان آدم منتقل شد؛ میلی غیرعقلانی به لذت بردن از مخلوقات به جای خداوند، یکی از پیامدهای دائم گناه اولیه بود. شهوت رانی بیش از هر جای دیگری در عمل جنسی آشکار می شود که در آن خداوند به دست فراموشی سپرده می شود و موجودات بی شرمانه با هم به عیش و عشرت می پردازند. این دیدگاه از خرد، که توفانی از احساس ها و شورمندی های بی حساب و کتاب آن را به بی راهه می برد، به گونه ای آزارنده به وضعیت رم شباهت داشت که در غرب سرچشمه ی خرد، قانون و نظم بود، اما قبایل بربر آن را به ذلت کشیده بودند. مسیحیان غربی غالباً اسطوره ی گناه اولیه را یکی از ارکان ضروری ایمان خود می دانند، اما ارتدوکس های یونانی بیزانس، یعنی جایی که روم سقوط نکرد، هرگز این آموزه را به طور کامل تأیید نکردند. آنها عقیده ندارند که عیسی مسیح (ع) مرد تا ما را از اثرات گناه اولیه نجات دهد، و بر این نظرند که اگر آدم مرتکب گناه نمی شد، خداوند می توانست به انسان تبدیل شود.

 

شرح تصویر: تصویری از قدیس آگوستین؛ فلوریدا، موزه لایتنر
در اسلام نیز عرفا اسطوره های فراق و وصل به خداوند را پدید آوردند. گفته می شد که حضرت محمد (ص) از کوه معبد در اورشلیم [بیت المقدس]، عروجی عرفانی به عرش اعلا داشته است. این اسطوره به کهن الگوی معنویت مسلمانان تبدیل شد، و صوفیان این سفر اسطوره ای را به عنوان نماد کامل عمل اسلام یا «تسلیم» در برابر خداوند از جانب پیامبر (ص) به شمار می آورند. مسلمانان شیعه دیدگاهی اسطوره ای از زادگان مذکر پیامبر (ص) را بسط دادند که امامان آنها به شمار می آیند. هر امامی تناسخی از علم لدنی بود. هنگامی که این سلسله به پایان رسید، آنها گفتند که آخرین امام غیبت کرده است و روزی باز خواهد گشت تا دورانی از عدالت و صلح را آغاز کند. در این مقطع، شیعی گری در وهله ی اول حرکتی عرفانی بود. اما این اسطوره بدون هرگونه دستور عمل ویژه ی مراقبه و تفسیرهای معنوی بی معنا بود. شیعیان قطعاً نمی خواستند اسطوره های شان تحت اللفظی تفسیر شود. اسطوره ی امامت که به نظر می رسید ارتدوکسی مسلمانان را زیر پا می گذارد، راهی نمادین برای بیان حس عرفانی حضور قدسی بود، که در دنیایی پرتلاطم و خطرناک پایدار بود و در دسترس قرار داشت. امام غایب به یک اسطوره تبدیل شد. او با بیرون رفتن از تاریخ معمول، از قید و بند فضا و زمان آزاد شد و به گونه ای متناقض، حضورش در زندگی شیعیان زنده تر از زمانی بود که به دستور خلیفه ی عباسی در بازداشت خانگی به سر می برد. این ماجرا بیان گر حس ما از پدیده ای قدسی به مثابه غیبتی گیج کننده و وسوسه انگیز در جهان، اما نه از جهان است.
اما به دلیل تفکیکی که یونانیان میان میتوس و لوگوس قائل شدند، بعضی یهودیان، مسیحیان و مسلمانان، در برخورد با رگه ی غنی سنت های اسطوره ای خود دچار مشکل شدند. هنگامی که در قرن های هشتم و نهم آثار افلاتون و ارسطو به عربی ترجمه شد، بعضی مسلمانان سعی کردند دین قرآن را به یک دین لوگوس تبدیل کنند. آنها برهان هایی برای وجود خدا مطرح کردند که مبتنی بر الگوی علت اولیه ی ارسطو بود. این فیلسوفان خواهان پاک سازی اسلام از عناصری بودند که آنها را ابتدایی و اسطوره ای تلقی می کردند. آنها وظیفه ی دشواری داشتند، زیرا خدای فلاسفه به رویدادهای دنیوی توجهی نداشت، خود را در تاریخ نشان نمی داد، جهان را خلق نکرده بود، و حتی نمی دانست که انسان ها وجود دارند. با این وجود، فیلسوفان همراه با یهودیانی که در محدوده ی امپراتوری اسلامی، عقلانی کردن دین کتاب مقدس را وجهه ی همت خود قرار داده بودن کارهای جالبی انجام دادند. اما فلاسفه همچنان در اقلیت باقی ماند و به گروه کوچکی از روشنفکران نخبه محدود بود. علت اولیه می تواند منطقی تر از خدای کتاب مقدس و قرآن باشد، اما برای اغلب مردم دشوار است به خدایی علاقه مند باشند که به آنها هیچ علاقه ای ندارد.
نکته ی مهم آن بود که مسیحیان ارتدوکس یونانی، با این پروژه ی عقلانی کردن میانه ی خوبی نداشتند. آنها سنت هلنی خود را می شناختند، و همان طور که افلاتون توضیح داده بود، به خوبی می دانستند که لوگوس و میتوس نمی توانند وجود خدا را اثبات کنند. از دیدگاه آنها مطالعه ی الهیات نمی توانست کاری عقلانی باشد. به کارگیری منطق در بحث درباره ی امر قدسی، همان قدر بی فایده بود که سعی کنیم با چنگال سوپ بخوریم. الهیات تنها در صورتی اعتبار داشت که با نیایش و آئین همراه باشد. مسلمانان و یهودیان نیز سرانجام به همین نتیجه رسیدند. در قرن یازدهم، مسلمانان به این نتیجه رسیدند که فلسفه باید با معنویت، آئین و نیایش تزویج کند. به این ترتیب، تا پایان قرن نوزدهم، دین اسطوره ای و رازورزانه ی صوفی ها به شکل متداول اسلام تبدیل شد. به همین ترتیب یهودیان کشف کردند که وقتی در معرض تراژدی هایی از قبیل اخراج از اسپانیا قرار گرفتند، دین اخلاقی فیلسوفان شان به آنها کمکی نکرد، و به جای آن به اسطوره های کابالا مراجعه کردند. اسطوره هایی که از سطح مغزی ذهن سرچشمه می گرفت، و منشاء درونی اضطراب و آرزوی آنها را تحت تأثیر قرار می داد. آنها همگی به دیدگاه قدیم مکمل بودن اسطوره و خرد بازگشتند. لوگوس از قلمرو طبابت، ریاضیات و علوم طبیعی جدایی ناپذیر بود ــ قلمرویی که مسلمانان در آنها بسیار چیره دست بودند. اما هنگامی که می خواستند معنا و اهمیت غایی را در زندگی خود پیدا کنند، هنگامی که به دنبال ریشه کن کردن نومیدی بودند، یا به کشف زوایای درونی شخصیت خود برمی آمدند، وارد قلمرو اسطوره می شدند.
در قرن های یازدهم و دوازدهم مسیحیان اروپای غربی، بار دیگر آثار در دوران تاریکی که یهودیان و مسلمانان از تلاش های خود برای عقلانی کردن اسطوره های شان دست می کشیدند، مسیحیان غربی با چنان شور و شوقی به این پروژه چسبیدند که دیگر هرگز به طور کامل آن را از دست ندادند. آنها از دست دادن تماس با معنای اسطوره را آغاز کرده بودند. بنابراین شاید شگفت نباشد که تحول بزرگ بعدی در تاریخ بشر که تفکر اسطوره ای را برای مردم به امری دشوار بدل کرد، ریشه در اروپای غربی داشت.

پی نوشت ها :

1. 2Corinthians 5: 16.
2. mystery.
3. Philipians 2: 9.
4. Philipians 2: 11- 9.
5. Philipians 2: 7- 9.
6. Luke 24:13- 22.
7. (EN SOF) Ein Sof به معنای غایب نامتناهی نیز آمده است.م
8. Sefirot.
9. shekhinah.

منبع: آرمسترانگ، کارن، (1390)، تاریخ مختصر اسطوره، عبّاس مخبر، تهران، نشر مرکز، چاپ اول 1390.